يكى از مباحث مهم دين پژوهى، بحث انحصارگرايى و حق انگارى اديان و مكاتب است. يعنى هر دينى حق و رستگارى و نجات را محدود و محصور به خود مىداند. مسالهاى كه مطرح است اين است كه با چه دليل و برهانى مىتوان ثابت نمود كه دين واحدى مثل دين اسلام، ضامن سعادت و كمال بشرى است در حاليكه صاحبان اديان ديگر هم ادعاى انحصارگرايى دارند.گفته مىشود كه هيچ شريعتى در مقام ثبوت، هستى و موجوديتخود را اعلام نكرده است مگر با همين ادعا كه تنها راه نجات، در پيروى و اطاعت از تعاليم و دستورات من است. تاكيد براين نكته چنان بوده است كه شايد بتوان آن را يك سنتبراى همه اديان - الهى و غير الهى - شمار آورد با نگاهى اجمالى به تاريخ اديان و پيدايش آن به وضوح آشكار است كه هيچ دينى بدون چنين داعيهاى در اجتماع بشرى ظهور و بروز پيدا نكرده است.
بر اساس همين سيره و سنت است كه مسيحيان به مسيح نسبت دادهاند كه: «هيچ كس به پدر راه نمىيابد مگر از طريق من.» و يا اينكه گفته است «در بيرون كليساء;ا رستگارى و نجاتى وجود ندارد.» (1)
دانشمندان مسيحى در حصرگرايى از دين خويش دستبه تبليغات وسيعى زده و از هيچ كوششى در اين راه دريغ نكردهاند. در الهيات كاتوليك آمده است كه:
«رستگارى انسان به كلى وابسته به مرگ ايثارگرانه و فديه وار عيسى مسيحعليه السلام است. همه انسانه به نحوى با مسيح پيوند دارند و مىتوانند از بركات عمل فديه وار او برخوردار گردند. پس همه كسانى كه صادقانه خداجو هستند ولو از اديان ديگر باشند مسيحيان بى نام ناميده مىشوند.» (2)
شبيه همين مطالب را عالمان و دانشمندان يهود نيز در آثار نوشتههاى خويش آوردهاند. مفسرين تورات (خاخامها) در تفسير تورات گفتهاند:
«ارواح يهود از ارواح ديگران افضل است زيرا ارواح يهود جزء خداوند است. همچنانكه فرزند جزء پدرش مى باشد و روحهاى يهود نزد خدا عزيزتر است زيرا ارواح ديگر شيطانى و مانند ارواح حيوانات است. بهشت مخصوص يهود است ولى جهنم جايگاه مسيحيان و مسلمانان است.» (3)
هندومسلكان معتقدند كه متون مقدس آنها «ريگ ودا» قبل از جهان موجود بوده و در طول اين مدت از هرگونه تعرض تحريف گران مصون مانده و خالى از هرگونه اشتباه است. (4) در اين دين ادعا شده كه:
«انسانها هرگونه كه به من تقرت جويند باز هم آنان را مىپزيرم، هركه از هرسو هر راهى را برگزيند راه من است.» (5)
درباره دين اسلام هم گفته شد كه قرآن، كتاب مقدس مسلمانان اين انحصارگرايى را در موارد متعدد بيان كرده است.
«همانا دين نزد خداوند دين اسلام است.» (6) « كسى كه غير از اسلام دين ديگرى را برگزيند از او پذيرفته نيست.» (7)
اگر همه اديان و شرايع، وصف و سنت واحدى را واجدند و كلمه حق را شعار خويش قرار دادهاند پس چگونه مىتوان به صدق ادعاى آنها پى برد و يا چگونه مىتوان با صراحتبه اين نكته اذعان و اعتراف كرد كه در ميان همه اديان، فقط يك دين در ادعاى خود، حق و صادق بوده و ساير شرايع براى قيامها و نهضتهاى اجتماعى عليه حاكميت موجود و يا انگيزههاى ديگر دستبه تبليغات وسيع و دامنهدار زده و مدعى حقانيتخويش و بطلان ساير مكاتب مىباشند.
مساله فوق، مناقشهاى جدى است كه پاسخ مستدلى را مىطلبد. در پاسخ و جواب به اشكال مزبور، دو طريق وجود دارد كه هر يك از آن دو، حايز اهميتاند. يكى طريق نقل است و ديگرى راه عقل. در طريق نخست، آنچه مورد دقت و توجه است متون دينى اديان و مكاتب مىباشد كه در واقع منبع آن دين به شمار مىآيد. بنابراين در مطالعه متون دينى بايد توجه كافى را مبذول داشت و در آن، جهان بينى و مرامنامهاى را كه مطرح شده شناخت. چه اينكه اگر نوع نگرش هر دين به انسان و جهان مورد معرفت و شناخت قرارگيرد مىتوان به حقانيت ادعاى آن به ساير جنبهها پىبرد.
اينكه پايه و اساس هر مكتبى بر جهان بينى و نوع نگرش آن برجهان هستى و انسان شناختى استوار است ترديدى نيست و اگر گفته شود كه منشا اختلاف همه اديان در همين نكته نهفته است كلامى ناصواب و باطل گفته نشده. چنانچه مدعاى اهل نظر و صاحب راى نيز همين است.
شهيد مطهرى«ره» كه سهم بسزايى در دين پژوهى دارد در اين زمينه چنين مىفرمايد:
«اينكه گروهها جهان بينىشان متعدد است و به تبع آن ايدئولوژى هم مختلف مىشود خاطر اين است كه تكيهگاه ايدئولوژى (بايدها و نبايدها) جهان بينى (هستها و نيستها) مى باشد. ايدئولوژى به امورى مثل چگونه بايد بود، چگونه بايد زيست، چگونه بايد خود را بسازيم، چگونه جامعه خود را بسازيم و چگونه سعادت به دست مىآيد و پاسخ مىدهد و مىگويد اين چنين بساز و اين چنين بشو. اگر گفته شود كه چرا اين چنين باشم و چنان زندگى كنم و اين چنين جامعه را بسازيم، اين چراها را جهان بينى پاسخ دهد و مىگويد وقتى من مىگويم اين چنين باشى چون هستى اين چنين هستساختمان جهان اين چنين است. انسان چنين موجودى استحقيقت جامعه اين است. روان انسان اين استيعنى جهان بينى به ما خبر مىدهد كه چه هست و چه نيست. چه قانونى بر انسان و جامعه حاكم است. حركتها به سوى چه جهتى است. پس ايدئولوژى بر گرفته از نوع جهان بينى استيعنى ممكن نيست كه انسان، جهان را ماده محض بداند و در عين حال به جهان جاويد هم فكر كند. اگر سئوال شود كه چرا جهان بينيها مختلف است جواب اين است كه او جهان را به گونهاى مىشناسد و اين، گونه ديگر نمى شود هر دو شناخت صحيح باشد. لااقل يكى صحيح است و يكى غلط.» (8)
با توجه به اين، از مطالعه در متون مقدس اديان و شرايع درباره نظام و هستى و نوع نگرش آنها درباره انسان و جهان مىتوان تا حدود زيادى به صدق ادعايشان پى برد كه آيا انحصار انگارى، شعارى براى اغواى ديگران استيا حقيقى است موجود در متن آن مكتب؟
در تحقيق و بررسى مطلب مزبور، قبل از هر چيز لازم است اين نكته را متذكر شويم كه چون بطلان اديان و مكاتب غير الهى، پرواضح است، سخنى به ميان نمىآوريم علاوه بر آنكه بحث آن در گنجايش اين مقال نيست. اما به اديان الهى مشهور، كه امروزه در جهان چنين شعارى را مشخصه دين خود ساخته و اين امتياز را در انحصار خود گرفتهاند، نظرى مىاندازيم تاادعاى آنها در حقانيتشان بيشتر و بهتر مشخص گردد. آنچه در اين ميان، به نظر مهمتر مىرسد دو دين معروف زمان صدر الاسلام يعنى مسيحيت و يهود مىباشد كه بعد از سير اجمالى در اين دو مكتب، دين اسلام را مورد تحقيق و بررسى قرار خواهيم داد. پس با اين تعليل كه بزرگترين امت قبل از اسلام، از اهل كتاب امتيهود و نصارى بودند كه خود را متعهد و متلزم به احكام تورات و انجيل دانسته و داعيه حقانيت داشته و در مقابل پيامبر اسلامصلى الله عليه وآله وسلم موضع مىگرفتند، متون دينىشان را بررسى مىكنيم تا شايد پارهاى از حقايق روشن گردد.
بدون ترديد، ماهيت و حقيقت هر دينى را بايد از متون موجود آن جستجو كرد. چون كه متون دينى هر شريعتى، شاهد زنده و گويايى بر حقانيت آن به حساب مىآيد.
بنى اسراييل، فرزندان اولاد يعقوب پيغمبرعليه السلام مىباشند كه نخست زندگى چادر نشينى داشته، سپس فراعنه مصر آنها را به سرزمين مصر برده و مثل اسيران با آنها رفتار مىكردند تا اينكه خداوند به وسيله حضرت موسىعليه السلام آنان را از آن وضع نجات بخشيد و براى سامان دادن به اوضاع ناهنجارشان كتاب تورات را بر موسى نازل كرد.
صاحب كتاب ملل و نحل مىنويسد: «يهود امت موسى را گويند كه كتابشان تورات است و اين اولين كتابى است كه از آسمان نازل شد يعنى اختصاصا نام كتاب بر او برده شد چون بر انبياى گذشته مثل ابراهيم، آنچه را كه نازل مىشد صحف مىناميدند نه كتاب، و موسى آن را به يوشح بن نون كه وصى او بود سپرد. (9) »
در زمان حضرت موسىعليه السلام و عصر يوشح پيامبرعليه السلام با پيشوا و امام خود مثل ساير مردم زندگى كرد. و ادامه حيات دادند اما بعد از آن امور زندگيشان به دست قضاتى چون «ايهود» و «جدعون» افتاد. سپس در دوران پادشاهان، بخت نصر پادشاه بابل، به سرزمين آنها لشكركشى نمود. پس از گشودن بلاد يهوديان و تخريب شهرها، فرمان داد، تمام نشانهها و علايم دينى آنها را از بين برده و مسجدالاقصى را به خاك تبديل نمودند. در اين گيرو دار جنگ و نزاع، كتاب مقدس آنها «تورات» و تابوتى كه جايگاه آن بود ناپديد شد. حدود پنجاه سال آنها در بابل زندگى مىكردند در حالى كه از كتاب دينىشان خبرى نبود. تا اينكه كوروش پادشاه ايران بابل را فتح و اسيران بنى اسراييل را آزاد كرد.
كوروش «عزرا» را كه از نزديكانش بود بر آنان حاكم نمود و دستور داد توراتى نوشته و مسجدالاقصى را دوباره بنا كند. عزرا در سال 457 قبل از ميلاد بنى اسراييل را به بيت المقدس آورد و بعد در آن كتب عهد عتيق را (تورات امروزى) جمع آورى و تصحيح نمود. همين قضيه موجب شد كه برخى از مورخان اروپايى در وجود حضرت موسى شك كنند و او را مثل حضرت عيسىعليه السلام يك شخص افسانهاى بپندارند. (10)
با بيان اين نكته تاريخى و مطالعه در متن تورات و تناقضهايى كه در آن به چشم مىخورد معلوم مىشود كه تورات فعلى (كتاب مقدس يهوديها) همان متن نازل شده بر حضرت موسى نبوده بلكه مقطوع السنه مىباشد. يهوديان كتابهاى مقدسى كه فعلا در دست دارند 35 كتاب است. (11) قرآن كريم به اين نكته اشاره دارد كه برخى از مطالب تورات حقيقى در كتابهاى مقدس آنها موجود است. ولى اغلب مطالب آن جعلى استبه عنوان مثال اگر خواسته باشيم مصاديقى را بيان كنيم مىتوان نكاتى را در باب موضوع مورد بحث ارايه داد كه مرحوم شهرستانى به آن اشاره دارد:
«با توجه به اينكه در تورات، آمدن دو پيامبر صاحب شريعت را بشارت داده اما يهود مدعى است كه شريعت، واحد است و آن هم به دست موسىعليه السلام شروع و ختم گرديد و قبل از موسى شريعتى نبود مگر حدود عقلى و احكام اصلاحى. نسخ نيز جايز نيست كه بعدا شريعتى بيايد و شريعتيهود را از بين ببرد چون نسخ در امور، بدا است و بدا هم بر خدا جايز نيست. در عين حال در تورات، دلالات و نشانههايى استبر اينكه شريعت پيامبر اسلامصلى الله عليه وآله وسلم حق است و صاحب شريعت صادق.» (12)
مطالبى كه بيان شد بخوبى بر انحصارگرايى و حصر انگارى يهود نسبتبه شريعتش دلالت دارد. جالت اين است كه با همين عقيده و مبناى باطل با ساير اقوام در طول تاريخ روبرو مىشدند و الان نيز با افراد جوامع ديگر با همين ديد تعامل دارند. چنين داعيهاى در حقانيت، آنقدر تزلزلش آشكار است كه نيازى به اقامه دليل در رد آن به نظر نمىرسد؟
نصارى امت مسيح عيسى بن مريم را گويند كه بعد از موسىعليه السلام مبعوث و تورات آمدن او را بشارت داده بود. او نيز آيات روشنى بر پيامبرى و رسالتخود داشت. مردم را به توحيد دعوت مىكرد و به بنى اسراييل مىگفت من آمدهام تا اختلافات را در ميان شما رفع كنم. بنى اسراييل با او به دشمنى برخاسته، و عده محدودى به او ايمان آورده كه «حواريون» ناميده شدند.
قوم يهود با همان عقيده انحصار انگارى كه گفته شد، ادعاى او را منكر شده و به او هجوم و قصد جانش را كردند. خداوند او را از دستيهوديان، نجات داده و به آسمان بالا برد.
«اذ قال الله يا عيسى انى متوفيك و رافعك الى و مطهرك من الذين كفروا....» (آلعمران/ 55) «به ياد آور هنگامى را كه خدا به عيسى فرمود: من تو را برمىگيرم و به سوى خود مىبرم و از كسانى كه كافر شدند پاك مىسازم.» (13)
وقتى خداوند او را به آسمان بالا برد حواريون در آن اختلاف كردند و اختلافشان در دو امر بود. الف - كيفيت نزول و پايين آمدن او در ميان امتخود. ب - چگونگى صعود و بالابردن او به واسطه ملائكه.
در ميان مسيحيت درباره اين دو مساله (صعود و نزول) هم اتفاق راى وجود ندارد كه آياتى از قرآن كريم بدان اشاره دارد.
بعد از حضرت عيسىعليه السلام چهار نفر از پيروان او جمع شده،مطالبى را جمع آورى نمودند و نام آن را انجيل نهادند. به نام انجيل متى، لوقا، مرقس و يوحنا. كه اين اناجيل چهارگانه در حال حاضر ميان مسيحيان رواج دارد.
بسيار روشن است كه اين اناجيل اربعه آن انجيلى نيست كه از جانب خداوند بر عيسىعليه السلام وحى شده است و اين امرى است كه پيروان مسيح هم به آن اذعان و اعتراف دارند ولى مىگويند كه مطالب و محتواى اناجيل اربعه نيز بر حواريون و پيروان حضرتش الهام شده است. اين سخن و اعتقاد در حالى است كه اختلافهاى گوناگونى در آنها به چشم مىخورد و خالى از شرك و تثليث و تشويق نيست.
شهرستانى در ملل و نحل مىگويد: «در پايان انجيل متى آمده است كه: همانا من شما را به سوى امتها ارسال كردم، چنانكه پدرم مرا به سوى شما فرستاد. پس برويد امتها را به اسم اب و ابن و روح القدس دعوت كنيد. در بقيه انجيلها مطالب متناقض زياد بوده و تشويش در محتواى آنها موجب شد كه نصارى به هفتادو دو فرقه تقسيم شوند.» (14)
قبل از پرداختن به تاريخ تدوين متون مقدس مسيحيت و محتواى آنها، شايد مناسب باشد كه قدرى در باب ديدگاه قرآن و نظرگاه مسلمانان درباره شخصيتحضرت عيسى مطالبى را بيان نموده تا شايد گوشهاى از شخصيت آن رسول الهى را نمايان سازيم.
قرآن در معرفى شخصيت انبيا و پيامبران تلاش وافرى را مبذول داشته و در آيات زيادى، از رسولان الهى خصوصا پيامبران اولوالعزم و صاحب شريعتسخن به ميان آورده است. به طورى كه اگر تاكيدات و تاييدات متعدد قرآن نبود فراموشى شخصيت والاى آنها در طول تاريخ بسيار متحمل بوده است.
اگر مدعى باشيم بر اينكه معرفت و شناخت همه نحلهها با صاحبان شرايع (پيامبران) خويش مرهون بيانات كلام الهى در قرآن (متن مقدس اسلام) مىباشد ادعاى بدون برهان نكردهايم. چنانچه مرحوم كاشف الغطا مىفرمايند: اگر اسلام نبود نامى از يهوديت و مسيحيتباقى نمىماند. قرآن در شرح كيفيت تولد حضرت عيسى مسيحعليه السلام چنين مىفرمايد:
«عيسى زمانى كه بچه بود قوم بنى اسراييل، اتهامى به مريم مىزدند به سخن آمد و گفت: من بنده خدايم كه مرا كتاب آسمانى نبوت عطا كرد هر كجا كه باشم مرا مبارك گردانيد و تا زندهام مرا به نماز و زكات سفارش نمود و مرا به نيكويى با مادر توصيه فرمود و مرا ستمكار و شقى قرار نداد. روز ولادت و مرگ نيز روزى كه برانگيخته شوم سلام و درود حق بر من است.» (15)
آنچه قرآن در عظمت مقام حضرت عيسىعليه السلام متذكر مىشود اين است كه او بنده خدا و فرستاده اوست و به مردم غير از رسالتخود و دعوت به خدا و قيامت چيزى نفرموده است. او خود را بنده مطيع خدا مىدانست.
خداوند در قرآن كريم خطاب به رسول گرامى اسلامصلى الله عليه وآله وسلم چنين مىفرمايد:
«بياد آر زمانى كه خدا به عيسى گفت آيا تو مردم را گفتى كه من و مادرم را دو خداى ديگر غير از خداى عالم اختيار كنيد؟ عيسى گفتخدايا تو از شبيه و نظير منزهى. هرگز مرا نرسد كه چنين سخنى به ناحق گويم. چنانكه من اگر گفته بودم تو خود مىدانستى. زيرا تو از اسرار من آگاهى و من از اسرار تو آگاه نيستم. همانا تويى كه به همه اسرار جهانيان آگاهى. به مردم چيزى نگفتم جز آنچه تو مرا به آن فرمان دادى. من تا در ميان آنان زندگى مىكردم گواه اعمالشان بودم. ولى پس از آنكه مرا قبض روح كردى تنها تو خود نگهبان و ناظر احوال آنان بودى زيرا تو بر هر چيزى گواهى.» (16)
خلاصه اينكه قرآن مجيد شخصيت والاى حضرت عيسىعليه السلام را با اوصافى چون، بنده خدا و پيغمبر الهى (17) ، پيامبر اولوالعزم و صاحب شريعت (18) ،كلمة الله و روح الله (19) شاهد و گواه اعمال (20) مقربين تزد خدا (21) مصطفى و برگزيده خداوند (22) و اوصاف پسنديده ديگر ستوده است كه همه آن دلالتبر عبوديت و خلوص بندگى او دارد. نه علامت و نشانهاى بر الوهيت او باشد كه برخى از پيروان كج انديش او پنداشتهاند و اين پندار و خيال باطل نيست مگر از برخى افراد جاهل كه در واقع ايشان با دو وصف افراط و تفريط متشخصاند. لا ترى الجاهل الا مفرطا او مفوطا «جاهل و نادان را نبينى جز اين چنين كه در كارها يا زياده روى كند يا كوتاهى ورزد.» (23)
ترويج همين افكار جاهلى درباره شخصيتحضرتش باعث پيدايش عقايد خرافى ديگر چون شهادت فديهوار، و فاعتبلاشرط او گرديد كه هرگز با عقل و منطق قابل توجيه نيست. عقايدى كه نه عوام نصارى چيزى از آن مىفهمند و نه خواصشان قادر به تبيين و اقامه استدلال بر آن مىباشند.
علامه طباطبايى صاحب تفسير ارزشمند الميزان درباره شفاعت و فدا شدن حضرت عيسىعليه السلام كه پيروان او يعنى مسيحيان قايلند چنين مىفرمايد:
«قرآن شريف صريحا شفاعت آن حضرت را ثابت مىكند چون شفاعتبا دو قيد براى برخى ثابت مىشود. كه آن دو قيد با استشهاد به آيه 86 زحزف كه مىفرمايد: «كسانى كه غير خدا را مىخوانند مالك شفاعتى نيستند تنها شفاعتبراى كسانى ثابت است كه گواه بر حق و نيز عالم به توحيد باشند كه اين دو قيد در حضرت عيسى ثابت است زيرا او هم بر اعمال امتخود گواه و شاهد است (نساء/159) و هم عالم به علم توحيد و تورات و انجيل است (مائده/110)»
پس شفيع بودن حضرتش مسلم است اما شفاعت او غير از قضيه فدا شدنى است كه نصارى درباره او عقيده دارند.
با توجه به همه اختلافاتى كه پيروان حضرت عيسى بعد از او پيدا كردهاند، قرآن بيشتر روى نكات اشتراك آنها تاكيد دارد و آن فرزند خدا بودن حضرت عيسى و اينكه او را از سنخ وجود خداى متعال دانستن و موضوع تثليث است. جالب توجه اينكه از طرفى تورات و انجيل تصريح به يگانگى خدا دارند و از طرف ديگر انجيل حضرت عيسى را پسر خدا مىداند و اينكه اب است نه غير از آن. (24)
گرايشات مزبور همه از محتوى و متن اناجيل بر مىآيد و اين شاهد و قرينه خوبى بر جعلى بودن انجيل موجود است. غالب مسيحيان معتقدند كه انجيلهاى موجود را كسانى تدوين نمودهاند كه جزء حواريون حضرت عيسى (ره) بودهاند. با اين وصف، منشا عقايد و افكار آنها همين كتب مقدس (اناجيل اربعه) مىباشد كه به نحو اختصار و اجمال درباره آنها توضيحاتى داده مىشود.
1 - انجيل متى: قديمىترين انجيل است كه تاريخ تدوين آن را 38 ميلادى و به احتمالى 50 تا 60 ميلادى دانستهاند. اين كتاب مقدس ابتدا به لغت عبرى بوده سپس به زبان يونانى ترجمه شد. نسخه اصلى آن مفقود و مترجم آن نيز ناشناخته و مجهول است. (25) انجيل مذكور براى اثبات اينكه عيسىعليه السلام تاريخ اسراييل را به انجام مىرساند نوشته شده است. بدين جهت متى همواره مىكوشد تا نشان دهد كه حضر عيسىعليه السلام مانند ناجى مورد انتظار يهوديان رفتار مىكند. اين انجيل با نسب نامه عيسى آغاز مىگردد و متى او را از طريق داودعليه السلام به ابراهيم مىرساند. شخصيت متى (لوى) را امروزه مسيحيان به عنوان صحابى عيسىعليه السلام قبول ندارند. شايد در ميان اناجيل اربعه فقط انجيل متى باشد كه بارزترين و آشكارترين، دورى از حقيقت را در دهان حضرت عيسى مىنهد. كذبهاى زيادى در آن موجود است كه شارحان و مفسران با سكوت از آن مىگذرند. (26)
2 - انجيل مرقس: مرقس شاگرد پطرس است كه اين انجيل را در سال 61 ميلادى تدوين و تاليف نمود. گفته مىشود كه او از حواريون نبوده و انجيل خود را با اشاره و دستور پطرس نوشته و عقيدهاى به خدايى مسيح نداشت. برخى از دانشمندان مسيحى به انجيل او چندان اهميتى نمىدهند و مىگويند كه او انجيل خود را براى عشاير و چادرنشينان نوشت.كولمان از مفسران و شارحان معروف مىگويد مصنف اين انجيل، يهودى الاصل بوده و مطالب غير واقعى نيز در اين انجيل بسيار است. (27)
3 - انجيل لوقا: لوقا كه خود نه از حواريون بوده و نه مسيح را ديده اين كتاب را در سال 80 الى 90 ميلادى تدوين نمود و گفته مىشود كه او نصرانيت را از پولس گرفته است. پولس يهودى متعصبى بوده كه عليه پيروان عيسىعليه السلام سختگيرى مىكرد. وى ادعا كرد كه يك بار در عالم بىهوشى مسيح او را لمس نموده و او را از آزار مسيحيان منع كرده است. سپس به او ايمان آوردم و او مرا به انجيل خود فرمان و بشارت داد. او كسى است كه اركان مسيحيت امروزى را محكم ساخت و در تعليم خود ايمان به مسيح را براى نجات كافى دانست و خوردن مردار و گوشتخوك را مباح دانست. از بسيارى از احكام كه در تورات بود نهى كرد و با اينكه انجيل براى تصديق تورات بود.
لوقا انجيلش را بعد از انجيل مرقس نوشت و بعد از مرگ پطرس و پولس انتشار داد. بسيارى از علماى مسيح از محتواى سست و موهون لوقا چنين برداشت مىكنند كه اين كتاب از جنبه الهامى برخوردار نيست. بررسى زندگى كودكى مسيحعليه السلام از ويژگيهاى اين انجيل است. متى كودكى حضرت عيسىعليه السلام را به نحو ديگرى بررسى ميكند و مرقس هيچ سخنى در اين باب ندارد. تشريع عشاى ربانى كه براى مسيحيان واقعهاى بسيار با اهميت مىباشد از ويژگيهاى اين انجيل بوده كه با دو انجيل قبلى متفاوت است. درباره صعود حضرت عيسىعليه السلام مطالبى دارد كه با اعمال رسولان مخالف و متضاد است. همچنين تناقضهاى ديگر در اين انجيل آمده كه شارحان «ترجمه جهانى كتاب مقدس» را با مشكل مواجه ساخته است. اكثريتشارحان لوقا را يك رمان نويس ماهر مىدانند تا يك واقعيت پرداز. (28)
4- انجيل يوحنا: تاريخ تاليف آن را 65 و برخى 96 و بعضى ديگر 98 ميلادى احتمال دادهاند.
اين انجيل با سه انجيل ديگر متفاوت است و نقل شده است كه بسيارى از علماى نصارى آن را نوشتهاند. يوحنا يكى از شاگردان دوازدهگانه حواريون است. در تدوين و نيز مصنف آن اختلاف شده: عدهاى گفتهاند يوحنا پسر زبدى با استفاده از اناجيل سه گانه آن را نوشته.
برخى ديگر معتقدند كه آن را يكى از شاگردان مدرسه اسكندريه تدوين نموده كه صاحبان قصص و مورخان به اين قول گرايش دارند.
قول ديگر اين است كه اين انجيل را برخى از دانشمندان مسيحى نوشته و به خاطر مقبوليت عامه يوحنا به او نسبت دادهاند.
قابل ذكر است كه انجيلهاى چهارگانه مدت رسالت مسيح را مختلف مىدانند. مرقس و متى و لوقا آن را يك سال و يوحنا بيش از دو سال مىداند يعنى از سى سالگى تا 31 يا 32 سالگى.
اين بود خلاصهاى از تاريخ تصنيف و تدوين اناجيل اربعه كه قدر متيقن آن به هفت نفر (متى - مرقس - لوقا - يوحنا - پطرس - پولس و يهودا) منتهى مىشود.
جالب اين است كه تمام عقايد و اعتقادات و معارف مسيحيان به همين چهار متن مقدس برگشت مىكند كه اصلىترين آنها، همان متى است چون داراى سابقه و قدمتبيشترى نسبتبه بقيه مىباشد. كه آن هم به مترجمش مشخص است و نه متن اصلى آن موجود.
صاحب كتاب تاريخ جامع اديان مىگويد: «عموم مورخان متفقاند كه بعد از مرگ عيسى بعضى از شاگردان وى كلمات و اقوال او را به رشته تحرير درآوردند و بر آن نكات تاريخى افزودند.» (29)
در اين اناجيل، داستان و قصص حضرت مسيح چنان سست و متزلزل است كه كثيرى از نويسندگان و دانشمندان اروپايى قايل به اسطورهاى بودن آن مىباشند و معتقدند كه ذكر اين داستانها واقعيت عينى و خارجى نداشته بلكه بيشتر براى آثار تربيتى و اخلاقى بيان شده است، چنانچه برخى از نويسندگان مسلمان بيان آن را اسطورهاى و نمادين پنداشتهاند.
همچنين بيان و ذكر مساله تثليث و موارد خرافى ديگر كه همه آنها نامعقول بودن اصول مسلم آنها را به اثبات مىرساند. طورى كه خود اذعان و اعتراف بدان دارند. هرگاه توجيه عقلانى بر آن موارد نداشته باشند مساله تعبد را به رخ مىكشند.
بيان زيباى علامه طباطبايى(ره) در اين مورد اين است كه بسيارى از مسيحيان اطلاع درستى از اين مطالب ندارند و علماى آنها كه چيزى مىفهمند چون از اقامه دليل عاجز مىمانند مىگويند به خاطر اينكه اينها از مسايل دينى هستند بايد تعبدانه پذيرفت، چنانكه در اديان ديگر از اين مسايل تعبدى غير معقول فراوان به چشم مىخورد. اين توجيه عذرى بدتر از گناه است چون چگونه مىشود دين حقى داراى مسايل غير عقلى باشد با اينكه ما حق بودن آن را به وسيله عقل تشخيص داديم. ممكن است دينى مشتمل بر مسايل خارق عادت يا خلاف سنت جارى باشد اما اين غير از محال ذاتى است.
كليساها براى حفظ وحدت مجبور شدند كه هرگونه سخن جديد را بدعت دانسته و صاحبان آن را تكفير يا تسفيق و در نهايتبه قتل رسانند. نمونه بارز آن، كشف خورشيد مركزى توسط گاليله و همفكران اوست و نحوه برخورد غير منطقى صاحبان كليسا با آنهاست.
آنچه روحانيون مسيحى را به انحصار انگارى دين مسيح سوق داد و موجب شد كه بزرگانى چون «كارل بارت» و يا «كارل رينر» بگويند كه بيرون از كليسا هيچ گونه رستگارى و نجاتى وجود ندارد بلكه تنها ره رستگارى در دين مسيح است و يا پاپ اعلان نمايد كه فيض عيساى مسيح عام است. همان تعبد كاذب و دروغين به متون مقدسشان است كه اين ادعاى بى دليل هرگز نمىتواند نمايانگر حقانيت دينشان باشد.
مسيحيان همه همتخويش را به كار بسته تا با همين مبناى اعتقادى متزلزل و باطل بر بسيارى از جوامع اروپايى تسلط يافته و مذهب و شريعت مسيح را كه هيچ گونه سنخيت و شباهتى با تعاليم و دستورات حضرت مسيح ندارد با برنامه ريزى و ترفند خاصى در ساير بلاد و كشورها تبليغ و ترويج نمايند و با همان شيوه كهنه و قديمى تا حدود زيادى در مقام عمل توفيق يابند. امروزه در عصر جديد با شيوه مدرنترى دستبه تبليغ بردهاند و در جوامع عقب مانده و در ميان افراد متوسط از حيثيت فرهنگى دستآوردهايى تحصيل نمودهاند.
در زمينه موضوع مورد بحث، مطالب زيادى از طرف انديشمندان و صاحب نظران ابراز گرديد كه در مقام و محل خود قابل توجه است. اما در ميان مطالب گفته شده، گفتارى كه صائب باشد و قولش نافذتر از همه اقوال، كلام عرشى حكيم متاله و مفسر نامى، علامه طباطبايى است. ايشان بيانى مسبوط در اين زمينه دارند كه ملخص آن چنين است:
كليسا براى حفظ وحدت و يگانگى مجبور شد كه هر گونه سخن بر خلاف اناجيل موجود را نوعى بدعت دانسته و گروهى از روحانيون را شكل داده و انجمنهايى را به وجود آوردند. اولين انجمن كه در اين باره تشكيل شد انجمن «ينقيه» است كه در اثر سخن «اريوس» كه گفته بود اقنوم ابن، مساوى با اقنوم اب، نيستيعنى خدا قديم و مسيح مخلوق استبرپا شد. (30) در اين انجمن حدود 313 نفر از شخصيتها براى تبرى جستن از سخن اريوس جمع شدند و بر حقانيت اين مطلب اتفاق كردند. «ما به خداى واحدى كه پدر و مالك و صانع هر چيزى است ايمان داريم همچنين به پسر واحد (عيسى مسيح) كه فرزند خداى واحد است و اول تمام خلايق مىباشد معتقديم. آن فرزند مصنوع مخلوق نيستبلكه خداى حقى است كه از خداى حق يعنى از جوهر پدرش كه تمام عوالم و اشيا را محكم كرده است. او براى ما و به خاطر نجات دادن ما از آسمان نازل شد و از روح القدس صورت جسدى پيدا كرده و از مريم بتول متولد شد. او را در ايام «پيلاطوس» دار زدند و دفنش كردند ليكن پس از سه روز بلند شده به آسمان صعود كرد و در طرف راست پدرش نشست. او آماده است تا بار ديگر براى قضاوت و داورى بين مردگان و زندگانى به زمين برگردد. علت اصلى تشكيل اولين انجمن همين بود.
سپس در برابر عقايد جديد انجمنهاى ديگر شكل گرفت، با اينكه عقايد و مذاهب جديد جلوى دعوت مسيح را مىگرفت، كليسا در تبليغ خود سستى نمىكرد و روز به روز بر قدرت او افزوده مىشد. تا بالاخره در اواخر قرن پنجم ميلادى موفق شدند ساير ممالك اروپا مثل فرانسه، انگلستان، اسپانيا، پرتقال، بلژيك، هلند و ... را به آيين نصرانيت وارد سازد. كليسا پيوسته در حال ترقى بود و سلطنت قيصرى در حال تضعيف. اقوام شمالى روم و عشاير بياباننشين به قيصر حمله كرده حكومت مركزى به واسطه جنگها در حال تضعيف و انقراض بود.
خلاصه، اهل روم با اقوام و عشاير مهاجم متفق شدند كه زمام امور مملكت را هم به كليسا بسپارند چنانكه زمام امور دينى در دست آنها بود. در سال 590 ميلادى اين كار عملى شد و سلطنت روحانى و جسمانى براى رييس كليسا كه آن زمان «پاپ گريگورى» بود ثابت گشت. با اين مقدمات كليساى روم بر عالم، رياست مطلقه پيدا كرد. ولى بعدها كه انشعابى در امپراطورى روم پيدا شد و به روم غربى (كه مركز آن در روم بود) و روم شرقى (كه مركز آن قسطنطنيه بود) تقسيم شد. قيصرهاى روم شرقى تابع كليساى رومى نشد و خود را رؤساى دينى روم شرقى دانستند كه اين اولين انشعاب در دين مسيح بود و آن را به كاتوليك (پيروان كليساى روم) و ارتدكس تقسيم نمود.
رياست ارتدكس با قيصرهاى روم شرقى بود تا فرزند عثمان قسطنطنيه را فتح كردند آخرين قيصر آنجا را كه با «بالى اولوكس» نام داشت كشتند. پس از آن قيصرهاى روسيه به عنوان وارث ادعاى منصب دينى (رياست كليسا) را كردند (روسيه در قرن دهم ميلادى دين مسيح را پذيرفتبين آنها و قيصرهاى دوم خويشاوندى وجود داشت.)
پادشاهان روسيه در سال 1454 ميلادى رييس مذهبى مملكتخود شدند و از زير سلطه كليساى روم خارج گشتند. رياست كليسا در روسيه به همين وضع تا پنج قرن ادامه داشت. تا اينكه در سال 1918 ميلادى «تزار نيكولا» كه آخرين قيصر روسيه مىباشد خود و تمام اعضاى خانوادهاش به دست كمونيستها كشته شدند. كليسا با قدرت و عظمتى كه داشت در طول قرون وسطى در تمام شئون حياتى مردم دخالت مىكرد كه در اثر همين دخالتهاى بىجا مردم از وضع كليسا ناراضى بودند و هر چند متدين به مسيح بودند اما نمىخواستند حاكميت آن را بپذيرند. لذا عدهاى تعاليم انجيلى را مطابق تشخيص قسيين و علماى آنها قبول كردند ولى از پيروى رياست كليسا و پاپها بيرون رفتند كه اين گروه را ارتدكس گويند.
دسته ديگر كه پيروى از كليسا را اساسا غلط شمرده و نه تعليمات انجيلى را قبول كردند و نه تابع اوامر رياست كليسا بودند پروتستان نام دارند. كه مؤسس آن لوتر مىباشد وى قايل به تصفيه كليسا بود.
با اين وضع عالم مسيح امروز به سه فرقه تقسيم شده است: فرقه كاتوليك: پيروان كليساى روم و روش تعليمى آن.
ارتدكس: پيروان روش تعليمى كليسا نه اوامر صادره از آن.
پروتستان: كسانى كه از روش تعليمى و اوامر صادره كليسا خارج شدند.
اين بود جريان دعوت مسيح در طول بيست قرن. همه اين توضيحات براى آشنايى و معرفتبه نكات ذيل بوده است: اولا: شناخت و آگاهى به تحولات مذهبى آنها كه چقدر عقايد بت پرستى و افكار وثنى در اعتقادات آنها نفوذ كرده است.
ثانيا: اقتدار بى حد و حصر كليسا ها خصوصا كليساى روم در قرون وسطى كه موجب رويگردانى پيروان آنها شد. چنان شوكت و قدرتى پيداكردندكه پاپ به امپراطور آلمان امر كرد كه به مدت سه روز پابرهنه در فصل زمستان جلوى درب قصرش بايستد تا از خطاى او درگذرد.
ثالثا: توجه به اينكه چقدر بت پرستى و وثنيت در دعوت حضرت عيسى عليه السلام عارض شد كه همه اين حالتها از غلو حضرت مسيح در لباس دين آغاز شد. (31)
با توجه به اين مبناى باطل كه شالوده عقايد مسيحيت را شكل مى دهد، مبلغان مسيحى براى سرپوش نهادن بر افكار التقاطى خويش، همه تلاش خود را عليه مسلمانان به كار بسته تا آن فكر تثنيت را به مسلمانان نسبت دهند. آنان به پيروان خويش تبليغ مى كردند كه دين اسلام، دين بت پرستى و وثنيت است و يا مى گفتند مسلمانان به سه خدا معتقدند.
كليساها در تبليغات خود براى پيروانشان چنين مى گفتند كه محمد دعوتش را بر پايه خدايى خود بنا نهاد. در تبليغات روانى خصوصا در جنگهاى صليبى چنان بر مسلمانان افترا بستند كه حتى در خيال و وهم آنان هم خطور نمى كرد. همه اين بازيها با دين خدا و انبياى مرسل و استفاده از جهالت مدرم يا از جانب سياست مدارانى بودكه در طول تاريخ براى استمرارا و تداوم حاكميتسياسى خويش از ملعبه قرار دادن مقدس ترين چيز ابا نكرده و يا توسط علماى خودبينى بود كه براى رسيدن به متاع دنيوى در اضلال و اغواى ديگران اهتمام داشته و از هيچ امرى در اين مسير فروگذار نكردند. اين دو قشر، در طول تاريخ با خوى دنيا طلبى خويش، چنان پرده و حجاب ضخيمى بر روى چهره زيباى شرايع الهى افكندند كه اگر آن حجاب را، آخرين سفير حق (پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلم ) با نزول كتاب مقدسش (قرآن) كنار نمى زد و نور حقيقت از چهره رسولان الهى چون ابراهيم عليه السلام و موسى عليه السلام و عيسى عليه السلام و ساير انبيا آشكار نمى كرد، آگاهى و شناختشخصيت و شرايع آنان براى همه جهانيان بدون استثنا در پرده اى از ابهام باقى مى ماند.
اگر چه حقانيت پيامبران صاحب شريعت و انبياى بعد از آنان كه متعقد و مكلف به تبليغ مكتب بودند، جاى هيچ گونه ترديدى نيست، بلكه اندك شبههاى در حقانيت آنان مساوق با كفر و ارتداد است، اما همه آن شرايع بجز شريعت و دين اسلام كه به عنوان مكمل همه اديان گذشته است، دستخوش انحراف و تحريف، محرفان و منحرفان قرار گرفته، به طورى كه هيچ اثرى از آنها مگر به مقدارى كه قرآن كريم تبيين كرده استباقى نمانده است.
بنابراين آنچه در انحصار گرايى و يا در پلوراليسم و تكثر گرايى اديان قابل دقت و توجه مى باشد اين است كه بايد ديد تا چه مقداراز حقايق شرايع گذشته در دست پيروان آنها موجود است و آيا متنى مقدس و تحريف نشده كه تعاليم و گزارههاى آن قابل توجيه عقلانى باشد موجود هستيا خير؟
در اينكه اصل آن شرايع محقند بحثى نيست. كلام در حقيقت فعلى شرايع الهى است، كدام يك از شريعتهاى آسمانى و متون مقدس در طول تاريخ از دستحوادث مصون و محفوظ ماندهاند؟
نه تنها عالمان مسلمان بلكه غالب محققان مسيحيت مى گويند: كه جز دين اسلام بقيه اديان و شرايع تحريف شدهاند. «كانن ژيسر» يكى از محققان مسيحى مى گويد:
«دانش جديد، تاريخ يهوديت، مسيحيت و رقابتهاى بين امم را روشن كرده است و وجود وقايعى را كه موجب تحير خوانندگان زمان ماستبيان مىنمايد. مفهوم در انجيل نويسان شاهد عينى ديگر قابل دفاع نيست ولى هنوز مسيحيان بسيارى در ايام ما به آن گرايش دارند. برخى كارهاى مدرسهاى انجيلى اورشليم بخوبى ثابت مى كند كه انجيل ها چندين مرتبه نوشته شده، تجديد نظر و تصحيح گرديدهاند». (32)
دكتر ژرژ فلوروفسكى بزرگترين مدافع مذهب ارتدكس مى گويد: «تعليمات دينى امروز آمريكا نتيجه اش جز خرسنديهاى كاذبانه اى براى دلها نمى باشد. زيرا اگر واقعا يك نهضت دينى واقعى است پيش از هر چيز بايد بر تعليمات عميق و اساسى متكى باشد». (33)
با توجه به اين شواهد و قراين كه از اذعان و اعتراف محققان و متفكران مسيحى در دست است و دلايل و براهين عقلى كه قابل اقامه مى باشد، هيچ وجهى بر اين ادعا نيست كه گفته شود حقيقتبه صورت نسبى در تمام اديان وجود داشته و هرگز دينى حقيقت را به صورت تام و كامل در اختيار خويش ندارد.
حقيقت مطلب اين است كه نزد انديشوران و صاحب نظران، تحليل تكثر گرايان و پلوراليستها، كه حقايق اديان را عرضى دانسته و اعتبار واحدى براى شرايع جعل نموده و هيچ گونه رجحانى را حتى در كمال و نقص، معتقد نمى باشند تحليل ناصوابى است و هيچ دليل براى اثبات حقانيتساير اديان، در عرض دين اسلام (كه تمام كاستى ها و نواقص شرايع گذشته در آن جبران شده) وجود ندارد و هر گونه تلاش و كوششى كه ناشى از تبليغات وسيع و دامنه دار صاحبان اديان ديگر يا بغى و طغيان گرى آنان مى باشد، در واقع عقيم خواهد بود.
البته اين مطلب را مى پذيريم و هرگز هم جاى انكار نيست كه همه آن اديان الهى در زمان خويش حق، حتى كامل بودهاند، اما آنچه امروزه تحت عنوان تعاليم يهود يا مسيح، مطرح است قطعا تعاليم انبياى آنان كه پيروان ايشان داعيه متابعت آن را دارند نمى باشد; بلكه غالب يا همه آنچه را كه به عنوان تعليمات دينى و مذهبى در ميان آنان وجود دارد، تعليمات و احكام روحانيون و اسلاف آنان است نه دستورات رسولان الهى و حضرت مسيح عليه السلام. زيرا وقتى ما آنها را با متون دينى خودمان مى سنجيم هيچ گونه هماهنگى مشاهده نمى شود. نه اعتقادات آنها با عقايد مسيح عليه السلام سازگار است و نه اخلاقشان با اخلاق و رفتار دينى منطبق مى باشد و نه احكام و دستورات آنان با دين هماهنگ.
استاد مطهرى (ره) مى فرمايند: «اولياى اين مذهب با دين مسيح، كار فردگرايى و جامعه گريزى را به آنجا رساندند كه آمدند كارها را تقسيم كردند گفتند آقا كارها تقسيم شده است. يك قسمت كارها، كار خداست و يك قسمت كارها، كار قيصر روم، مقصود از قيصر يعنى هر حاكم وقتى و هر پادشاهى. كار قيصر را به قيصر واگذار و كار خدا را به خدا». (34)
بنابراين، كلام در اين نيست كه در تعاليم انبياى الهى حقيقتى وجود نداشته و يا ترديدى در حقانيت تعلمياتشان وجود داشته باشد و حتى در اديان الهى بحثى نيست. بلكه همه سخن در اين است كه آيا حقايقى از اديان الهى (جز آنچه را كه قرآن تبيين فرمودن) و متن مقدسشان وجود دارد يا خير؟
آيا آن اديان و شرايع براى مردم تمام اعصار نازل شدهاند كه داراى تعاليم كلى و عام باشند يا نه؟ اگر قوانين عامى در آن شرايع موجود بوده و براى همه زمانها آمده اند چگونه مورد تحريف، واقع شده اند و خداوند با قدرت مطلقه اش جلوى محرفان را نگرفته است؟
پاسخ همه اين سؤوالها، اين است كه چون اراده و مشيت الهى بر اين تعلق گرفت، كه احكام و تعاليمى را تحت عنوان شريعت، بنابر مقتضيات زمان و حدود درك و فهم انسانها، ارسال نمايد و بر اساس ارتقاى فهم آنان، برنامه هاى جامعترى را با عنوان شريعتى ديگر مى فرستاد تا اينكه مرتبه انديشه بشرى براى حفظ و حراست از كاملترين دين، ترقى يافت، آنگاه جامعترين و كاملترين شريعتبه نام اسلام را براى سعادت و كمال بشرى فرو فرستاد در حالى كه كمترين يا كوچكترين نقص كه در شرايع گذشته براى آيندگان وجود داشت، بر آن وارد نيست. چه اينكه شرايع گذشته محدود به زمانى خاص بوده ولى آخرين شريعت مكمل شرايع قبل و نيز از صفت جاودانگى برخوردار است. و سر اينكه خداوند جلوى تحريف محرفان و علماى سو را سد نكرده و آنان براحتى توانستند در انحراف و تحريف شرايع گذشته موفق ولى در آخرين دين الهى (اسلام) ناكام بمانند. به همين دليل آن شرايع محدود و موقتبوده اند ولى شريعت آخرين رسول حق دايمى و هميشگى.
اگر به تاريخ اديان توجه شود معلوم خواهد شد كه همه مصائب و مشكلاتى كه بر اديان قبل از اسلام وارد شد با شدت و حدت بيشترى بر پيكره اسلام وارد گرديد، اما تمامى آن تلاشها در تضعيف و انحراف اسلام، عقيم ماند و دشمن با همه اهتمام خويش هيچ طرفى از آن نيست.
اين نيست مگر اينكه خداوند وعده فرمود كه: «همانا ما قرآن را نازل كردهايم و خود حافظ و نگهبان آن هستيم». (35)
اين بيان وصفى است كه در خصوص دين اسلام آمده و براى هيچ شريعتى چنين تعبيرى از وحى نداريم.
بيان فوق، برهانى آشكار بر بارزترين مصداق حقانيت دين اسلام مى باشد. علاوه بر آن، وجه ديگرى كه براى اثبات مدعى مىتوان بيان نمود چنين است:اگر متون واقعى اديان، قابل دوام و بقاى جاودانه بود و اراده الهى به آن تعلق مىگرفت. و در عين حال بر خلاف مشيت و ارادهاش، قدرت موفقيت انحراف و اعوحاج آن را به بندگان داده مىشد، نوعى نقض غرض در فعل الهى بود. و پر واضح است كه نقض غرض از حكمتبالغه الهى به دور است.بنابراين، حقايق اديان و شرايع طولىاند نه عرضى و نيز امروزه در ميان همه شرايع، فقط شريعت اسلام كه مكمل اديان سابقه استبه حقانيتخويش باقى مانده و دست محرفان به دامن قدسىاش نرسيده است، ولى تسرى اين حكم بر ساير اديان قطعا ناصواب خواهد بود. در همين راستا، كلام مستحكم و بيان مستدل اين است:
«دعوت مسيح به نام احياى دين (عقيده) و اخلاق (صفات و ملكات نيكو) و شريعت (احكام الهى) شروع شد، ولى با الغا و از بين بردن تمام آنها خاتمه يافت و به جاى آن لذائذ حيوانيت جايگزين گشت و تمام اين خرافات وانحرافات از همان انحرافات اولى است كه از پولس قديس (حوارى معروف) و يارانش سر زد. مسيحيت امروزى اگر تمدن جديد را كه به طور قطع مقام انسانيت را سخت تهديد مى كند تمدن پولس نامند بهتر است تا اينكه بگويند مسيح قائد و پرچمدار تمدن جديد است». (36)
به نظر مى رسد كه مطلب در اين باب بسيار روشن است وبه هيچ دليلى نياز ندارد. حكم عقل و فطرت هم همين است كه حقيقت هر امرى به مقدار فراخور افراد هر عصر و زمان از طرف فاعل به آنان اعطا مى گردد. اگر قضاوت و داورى عقل اين است و عقايد محققان و متفكران خصوصا دو فرزانه صاحب راى (علامه طباطبايى و شهيد مطهرى) همگام و موافق با آن، آنگاه چگونه مى توان به كلام جان هيك تشبت و تمسك نمود و به صلابت و استحكام گفته هاى او استناد كرد و گفت كه اديان مختلف، واكنشهاى مختلفى هستند به آن حقيقت نهايى و الوهى كه ما آن را خداوند مى ناميم و در ميان اديان اگر يكى از آنها حقيقت محض و مطلق باشد و محلى براى دسترسى ديگران به حقيقت و سعادت باقى نگذارند، جهان به جهنم مبدل خواهد شد. بنابراين حقيقت صرف در انحصار دينى نيستبلكه همه درعرض هم داراى حقيقتاند.
البته اين سخن از جانب فيلسوفان دين كه هيچ تعهد و التزام دينى نداشته واز منظر بدون دينى به اديان نگريسته يا از طرف كسانى كه دين را به عنوان يك پديده تاريخى مورد مطالعه قرار داده و حقيقتى ماوراى آن برايش قايل نيستند پذيرفته است. اما تفطن و توجه به اين نكته ضرورى است كه دين يك پديده مادى نيست كه با طبيعت قياس گردد و چون ساير پديده هاى طبيعى دستخوش تحول و تغيير قرار گيرد، بلكه دين يك حقيقت ثابت وحيانى بوده و براى اداره شؤون فردى و اجتماعى انسان كه داراى فطريات ثابت مى باشد ارسال گرديد، و اين حقيقت ثابت داراى مراتب تشكيكى است. پس اين دو ديدگاه بايد از هم تفكيك گردد. بطلان نظر اول با بداهت عقلى روشن است و آنچه كه مسموع و مقبول عقل و نقل مى باشد نظر دوم است. حكم عقل اين است كه چون همه انسانها داراى غرايز و فطريات همگونى هستند بايد قوانين ثابت و عامى براى هدايت گرى او موجود بوده و براى رساندن به كمال بشرى بايد قادر باشد به تمام نيازهاى فطرى و طبيعى او پاسخ دهد. آنچه از نقل (كتب وحيانى تورات و انجيل و قرآن) رسيده مؤيد حكم عقل است كه دين آخرين فرستاده خدا يعنى دين اسلام را با اوصافى چون اكمل و اتم و اعم و اقوم بودن توصيف نموده اند.
يكى از بهترين اوصاف و خصايص اين دين اقوم بودن آن بر ساير اديان است.خداونددر قرآن مىفرمايد:
«ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم...» «همانا اين قرآن بشر را به استوارترين راه هدايت مى كند». (37)
وصف اقوم بودن دين بدان معناست كه اين دين نسبتبه ساير شرايع گذشته كاملتر و قايم تر است و دليلش را صاحب الميزان چنين بيان مى كند:
«زيرا تمامى معارف الهى تا آنجا كه بنيه بشرى طاقتش را دارد و تمام امورى كه بشر در زندگى خود بدان نيازمند است در اين دين آمده و حتى يك عمل از اعمال فردى و اجتماعى انسان را بدون حكم نگذاشته است.» (38)
پس كاملترين راه و قويم ترين طريق هدايت و سعادت بشرى همان است كه اسلام و قرآن نشان مى دهد. وصف ديگرش اكمل و اتم بودن است كه فرمود:
«اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا» «امروز دين را براى شما كامل و نعمتخويش را بر شما تمام كردم و از اينكه اسلام دين شما باشد راضى شدم.» (39)
از ويژگيهاى ديگرى كه خداوند در خصوص قرآن فرموده اين است كه: قرآن را مهيمن كتب آسمانى قبل قرار داده ستيعنى قرآن حافظ و مراقب اصول كلى كتابهاى آسمانى و وحيانى پيشين بوده و آنها را تكميل نموده است:
«و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه فاحكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع اهوائهم... » «اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم در حالى كه كتابهاى قبل را تصديق مى كند و حافظ آنهاست پس بر طبق احكامى كه خداوند بر تو نازل كرده است، در ميان آنها حكم كن و از هواهاى آنها پيروى مكن». (40)
جامعيت اسلام از فراز آخر آيه بخوبى روشن است كه خداوند مىفرمايد: اى رسول ماهر حكمى كه خدا بر تو نازل كرد ميان آنها داورى كن نه آنچه آنها مىخواهند.
نكته ديگرى كه از اين آيه به دست مىآيد اين است كه اهل كتاب در همان زمان چون زمان فعلى، حاضر نبودند كه احكام خدا جريان داشته باشد، بلكه همه هدفشان اقامه خواستهها و تمايلات نفسانى خود بوده و اگر در تبعيت از دين خود صادق بودند به دستور قرآن و پيامبر اسلامصلى الله عليه وآله وسلم عمل مىكردند چه اينكه رسالت همه انبياى الهى دعوت به حق بوده و غير از آن هدفى نداشتند. پس اينكه بگوييم حقايق اديان ذو مراتب است موجهتر از آن است كه گفته شود حقايق در همه شرايع نسبى بوده و حتى محض در انحصار دينى خاص نيست.
اوصاف مزبور و همه ويژگيهايى كه درباره اسلام و قرآن از طريق وحى رسيده است قول به نسبيت دين و نيز تحريف اين متن مقدس را رد مىكند و مدافعين اين ادعا را هيچ دليل و برهانى نيست مگر استناد به روايات ضعيف و اقوال سست و موهون. محدث نورى در كتاب «فصل الخطاب فى اثبات تحريف كتاب رب الارباب» قالب يا همه اخبارى را كه دلالتبر تحريف قرآن مى كرد، آورده است كه استاد فرزانه علامه حسنزاده آملى درباره آن چنين مىفرمايد:
«هيچ يك از آن اخبار بر تحريف قرآن دلالت ندارد زيرا برخى از آنها بدون ترديد ساختگى است و بعضى سندش معيوب است و بعضى بيانگر تاويل مىباشند و برخى از آنها تفسير آيات است و قسمتى از آنها ضد يكديگرند و بعضى از آنها از كتاب «دبستان المذاهب» نقل شده و در كتب حديث نيامده است.» (41)
اينكه گفته شود حقايق اديان نسبى است و در اين جهان هيچ چيز خالص و محض نداريم به نوع نگرش نسبيت گرايى در معرفتشناسى برگشت مىكند كه در محل خود بطلان همه تزهاى آن مبرهن گرديد (42) . اما در مبحثحقايق اديان، عقيده ما اين است كه نه تنها حقيقتشرايع و اديان نسبى نيست، بلكه حقيقتشان ذاتى و نيز همه اديان در اين جهت واحد بوده و هيچ اختلافى از اين حيثباهم ندارند. سر تعدد و اختلاف اديان را بايد در كمال و نقص آنها جستجو نمود نه در امود ديگر كه هر چه باشد بى وجه است. اگر ديدگاه و برداشتبر اين مبنا استوار گردد آنگاه معلوم و مسجل خواهد شد كه كاملترين مصداق حق در ميان اديان، شريعت و دين آخرين رسول خداست و مسمى به اسلام بودن آن، شايد به همين جهتبوده باشد كه بارزترين مصداق تسليم پذيرى در اين دين پديدار گشته. چون واقعيت اين دين و متن مقدس قرآن در تحول روزگار از دستحوادث مصون مانده، و از طرفى همه آنچه را كه در تعاليم اديان گذشته بوده به نحو كاملترى در آن تبيين شده و حاجتى براى رجوع به متون شرايع گذشته نيست. بنابراين آنان كه خود را پيرو مسيحعليه السلام دانسته و برنامه زندگى خود را با متون محرف منطبق مىسازند نمىتوانند داعيه پيروى از حق را داشته باشند، چون واقعيتى از آن در دست نيست مگر به مقدارى كه در قرآن بيان شده است همين ادعاى كاذب و تعاليم غلط علت اصلى و اساس همه انحرافات بوده و اهل كتاب را به اين سمتسوق داده كه همه همت و تلاش خويش را بر تثبيت فكر اومانيستى و انسان محورى به كار گيرند، به طورى كه امروزه از ويژگيها و مشخصههاى يك انسان مسيحى به شمار مىآيد. با تعليمات اشتباه و غلطى كه در طول تاريخ از كتب مقدس خود آموختند به اينجا رسيدند كه مىتوان به نام دين دستبه هر عمل حيوانى زده و از لذايذ شهوانى در هر راهى بهره جست.
با وجود عقايد خرافى و التقاطى كه مسيحيت امروزى را از مسلمان مرزبندى و جدا نموده است، هرگز نمىتوان بين آنها وحدت نهايى ايجاد كرد.
اگر گفته شود كه افكار و عقايد موجود ميان مسيحيت ربطى به دين مسيحعليه السلام ندارد، پاسخ اين است كه آنچه در تعاليم دينيشان وارد شده مباين با آن نبوده و رهبران و عالمان دينى در قبال آن با سكوت خوش مؤيد بودهاند. برخلاف مسلمانان كه اگر چنين عقايدى در ميان آنان باشد رهبران دينى و حتى متدينان در مقابل آن موضع مىگيرند و قطعا در اسلام كسى كه داراى چنين افكار و عقايدى باشد، تخصصا از قلمرو اسلام خارج است چون داشتن افكار التقاطى با عقايد مذهبى قابل جمع نيست. تعداد اين عقايد در ميان پيروان اديان، چنانچه قبلا گفته شد ناشى از نوع نگرش و شناختى است كه در زندگى براى خود برگزيدهاند.
برخى از مسيرهاى شناخت چنان محدود است كه شماى كلى از چيزى به دست نمىدهد و بعضى از طريقها چنان وسيع كه شناخت كلى به انسان مىدهند.
راهى كه پيروان مسيحعليه السلام طى نموده تا به مقام والاى او پى برند و شخصيت او را بشناسند راهى است كه اسطوره نويسان و قصهگويان و رمانپردازان ترسيم نمودهاند. اگر از مدار وحى حركت مىكردند به هدف واحدى با مسلمانان دست مىيافتند.
اگر خواسته باشيم بين مذاهب و اديان ايجاد تقريبى نماييم و با مصالحه بين اديان الهى و آسمانى، پيرو انشان در صلح و صفا، حيات طيبهاى داشته باشند، بايد نخست در مسير معرفت، وحدت ايجاد نمود. درمان واقعى براى درد تفرق اديان الهى آن نيست كه برخى از طبيبان غير حاذق پيشنهاد مىدهند كه حق محض در انحصار دينى نبوده بلكه همه آنها مقدارى از حق را در گروه خويش دارند.
اين سخن شبيه كلام كسى است كه براى فيصله دادن دعوايى بين دو طرف وقتى طرف باطل را فرد جسورى مىبيند به خاطر خوف از ادامه درگيرى به او مىگويد هر دو حق داريد. به نظر مىرسد بسيار عوامانه باشد كه بگوييم در ميان همه طوايف ديندار فقط مسلمانان و در ميان آنان تنها شيعيان اثنىعشرى محق و هدايتيافتهاند و هادى بودن خداوند تجلى نيافته و تحقق پيدا نكرده است.
چون اگر استدلال و منطق ما اين باشد كه تحقق هدايت الهى به كثرت عددى و كميت هدايتيافتگان است، چگونه مىتوانيم زمان صدر اسلام و ظهور پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم را توجيه نماييم. اگر همه افراد يا اكثريت مردم در آن زمان بر جاده حق بوده و در مسير هدايتسير مىكردند چرا پيغمبرى از جانب خدا با دين جديد مبعوث شده است و چه فايده و ضرورتى بر آن همه سختيها و مشكلات مترتب مىباشد كه وى و يارانش براى دعوت كفار و مشركين و اهل كتاب تحمل كردند؟
آيا خداوند آخرين رسولش را فرستاد تا در ميان مردمى كه غالبا در صراط مستقيم سير مىكنند صراط مستقيم ديگرى بگشايد يا اينكه مبعوث شد تا آنها را به صراط مستقيمى كه انبياى گذشته ترسيم نموده و از آن فاصله گرفتهاند هدايت و راهنمايى كند؟ بطلان فرض اول پرواضح است چه اينكه با وجود اين فرض نيازى به هادى و راهنما نيست و تاريخ بهترين شاهد بر اين ادعاست كه ظهور پيامبر اسلامصلى الله عليه وآله وسلم و ساير پيامبران همراه و مقارن با گمراهى اكثريت مردم بوده است و هميشه ياران و حواريون انبيا نيز در اقليتبودهاند. در روايات نقل شده است كه حضرت نوح با آن مدت طولانى تبليغ دين خدا، افرادى كه به او توجه كردند از شمار انگشتان دست تجاوز نمىكرد.
پس كثرت و قلت هدايتيافتگان و گمراهان نمىتواند در اسم هادى كه از اسماى الهى است تاثير بگذارد چنانكه در ساير اسما و صفات الهى چنين است. التزام به چنين اعتقادى بسيار ناصواب است و در اغلب موارد راست نمىآيد. به عنوان نمونه خداوند آدميان را براى رسيدن به مقام خلافتخويش آفريد. «انى جاعل فى الارض خليفة». انسان آفريده شد تا آينه تمامنماى قدرت الهى باشد و جلوه خدايى در او متجلى گردد. حال اگر اكثريت قريب به اتفاق انسانها اين مقام را درك نكرده باشند كه نكردهاند و نمىكنند دليل بر تشريفاتى بودن جاعليتخليفه از جانب خداوندست؟ هرگز چنين نيست.
بنابراين تازمانى كه نظرگاه وحيانى و قرآنى نشود و در بينش و بصيرت از طريق وحى استمداد نگردد هرگز نظريات و فرضيههاى دينى، هدايتى را برنمىتابد و چراغى را فراسوى گمراهان روشن نخواهد نمود، بلكه بر گمراهى و ضلالت مضلان خواهد افزود.
اما وقتى كه معرفت از طريق وحى تحصيل كردد. آنگاه بروشنى معلوم خواهد شد كه ديگر عيسىعليه السلام ابن الله نيست كه در عرض اب و روح القدس قرار گيرد و يا موسىعليه السلام خود رب نيستبلكه فرستاده رب استيعنى انديشه تثليثى و ثنوى رختبر مىبندد و فكر توحيدى حاكم مىگردد و با اين فكر، وحدت دينى اديان و شرايع، حقيقتش آشكار مىشود و معلوم خواهد شد كه هم نظريه نسبيت گرايى، فرضيه باطلى است و هم اعتقاد به تكثرگرايى. اديان الهى و شرايع آسمانى چون نورى هستند كه داراى مراتب تشكيكىاند و اكمل مصاديق آن، دين آخرين رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم يعنى دين اسلام است چه اينكه حضرتش فرمودند:
الاسلام يعلو ولايعلى عليه. (43)
پس حقيقت كامل در بين اديان الهى در انحصار دينى است كه هدف غايى تمام شرايع آسمانى بوده و برنامههاى آن متضمن تمام نيازهاى فردى و اجتماعى زندگى بشرى باشد. و ما بعد الحق الا الضلال
1- ميرجاالياده، دين پژوهى، ترجمه خرمشاهى، دفتر دوم، ص 340.
2- همان، ص 341.
3- سيد محمد شيرازى، دنيا بازيچه يهود، ص 104.
4- رابرت هيوم، اديان زنده جهان، ترجمه عبدالرحيم گواهى، ص 41.
5- دين پژوهى، ص 342.
6- آل عمران / 19.
7- آل عمران / 80.
8- استاد مطهرى، شناخت، ص 13 به بعد.
9- شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 210.
10- علامه طباطبائى، الميزان، ج 3، ص 339 به بعد.
11- تفسير نمونه، ج 2، ص 310.
12- شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 220.
13- آل عمران / 55.
14- شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 220.
15- مريم / 33-27.
16- مائده / 119-116.
17- مريم / 30.
18- شورا / 13 و احزاب / 7.
19- نساء / 171.
20- نساء / 159.
21- آل عمران / 45.
22- آل عمران / 33.
23- نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 70.
24- الميزان، ج 3، ص 312.
25- كتاب قاموس مقدس، به نقل از تفسير الميزان و نمونه.
26- دكتر بوكاى، مقايسهاى ميان تورات و انجيل، قرآن و علم، ترجمه ذبيح اله دبير، ص 89.
27- قاموس مقدس، به نقل از الميزان.
28- دكتر بوكاى، مقايسه ميان تورات و انجيل، ص 98.
29- جان ناس، تاريخ جامع اديان، ترجمه على اصغر حكمت، ص 383.
30- اعتقاد مسيحيان درباره اقنوم اين است كه خداوند ذات واحدى دارد كه داراى اقانيم ثلاثه مى باشد. اقنوم صفتى را گويند كه ظهور و بروز تجلى يك شىء براى غير خود است. در عين اينكه صفت غير موصوف چيز ديگرى نيست كه اقانيم و ثلاثه عبارتند از: اقنوم وجود، اقنوم حيات روح. اين اقانيم ثلاثه همان اب و ابن و روح القدس مى باشند كه اب اقنوم وجود و ابن اقنوم علم و كلمه و روح القدس اقنوم حيات است. يعنى ابن (اقنوم علم و كلمه) از نزد اب (اقنوم وجود) به همراهى روح القدس (اقنوم حيات) نازل شده است. در معناى آن اختلاف كردند كه گفته شد به هفتاد و دو فرقه تقسيم شدند. مهمترين موضوع مشترك بين آنها همين مساله «تثليت وحدت» است كه قرآن نيز آن را حكايت كرده است. «و قالت النصارى المسيح ابن الله و لقد كفر الذين قالو ان الله هو المسيح بن مريم و لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثه» (الميزان، ج 32، ص 314).
31- الميزان، ج 3، ص 335 به بعد.
32- مقايسه ميان تورات و انجيل، ص 150.
33- الميزان، ج 3، ص 361.
34- دين چيست، مسيحيت چيست، ص 15.
35- حجر / 110.
36- الميزان، ج 3، ص 361.
37- اسراء / 9.
38- الميزان، ج 13، ص 49.
39- مائده / 3.
40- مائده / 48.
41- آيت الله حسن زاده آملى، قرآن هرگز تحريف نشده است، ص 108 و تفصيل آن در الميزان، ج 12، ص110.
42- معرفت دينى، صادق لاريجانى و مقاله «نقد تفسيرهاى متجددانه از منابع اسلامى»، مجله قبسات، ش 1، سال دوم.
43- من لا يحضر، ج 4، ص 334.